مرد عارفي از کوچه اي مي گذشت غلامي را ديد که بسيار
شادمان و خوشحال است .
به او گفت چه طور در چنين وضعي مي خندي و شادي مي کني ؟جواب داد که من غلام اربابي هستم که چندين گله و رمه دارد
و تا وقتي براي او کار مي کنم روزي مرا مي دهد پس چرا غمگين باشم
در حالي که به او اعتماد دارم
آن مرد عارف گفت: از خودم شرم کردم که غلام به اربابي با چند گوسفند
توکل کرده و غم به دل راه نمي دهد و من خدايي دارم که مالک تمام
دنياست و نگران روزي خود هستم.