• وبلاگ : يه دنيا دلم گرفته
  • يادداشت : لحظه...
  • نظرات : 2 خصوصي ، 24 عمومي
  • mp3 player شوکر

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    در سالي که قحطي بيداد کرده بود و مردم همه زانوي غم به بغل گرفته بودند

    مرد عارفي از کوچه اي مي گذشت غلامي را ديد که بسيار

    شادمان و خوشحال است .

    به او گفت چه طور در چنين وضعي مي خندي و شادي مي کني ؟
    جواب داد که من غلام اربابي هستم که چندين گله و رمه دارد

    و تا وقتي براي او کار مي کنم روزي مرا مي دهد پس چرا غمگين باشم

    در حالي که به او اعتماد دارم

    آن مرد عارف گفت: از خودم شرم کردم که غلام به اربابي با چند گوسفند

    توکل کرده و غم به دل راه نمي دهد و من خدايي دارم که مالک تمام

    دنياست و نگران روزي خود هستم.

    پاسخ

    ايولا خيلي قشنگ بيد..........ممنونم از حضورتون