نمي دانم پس از مرگم چه خواهد شد
نمي دانم کوزه گر از خاکه اندامم چه خواهد ساخت
ولي آنقدر مشتاقم که از خاکه گلويم
سوتکي سازد به دست کودکي باهوشو بازيگوش
که هر لحظه دم گلويش را در گلويم بفشارد
چنانکه شمع به شبهاي تار مي سوزد دلم بي اختيار به ياده تو مي افتد