من بي تو شعر خواهم نوشت ... تو بي من چه خواهي کرد؟.... اصلا يادت هست که نيستم...؟
مشکل اينجاست : به يادت که مي افتم؛ دلم برايت تنگ نمي شود! نفسم تنگ مي شود
يـ?ـن عاشــ?__?ــقـانه تـ?ـريـ?ـن غــ?__?ــزل را .. بـ?ـا هـ?ـر قــ?__?ــيــدي ... کـ?ـه دوســ?__?ــت مـيــ?__?ــداري!... بـ?ـخــ?__?ــوان: دوســ?__?ــتـ?ـت دارم !..
اشک اي فرزندِ نامشروعِ من مرا ببخش حاصلِ عشقبازيِ من و خاطراتم تولدِ ناگزيرِ توست...!
مي روم اما نمي پرسم ز خويش ره كجا؟ منزل كجا؟ مقصود چيست؟ بوسه مي بخشم ولي خود غافلم كاين دل ديوانه را معبود كيست؟ آه... آري ... اين منم اما چه سود ... او كه در من بود، ديگر نيست، نيست مي خروشم زير لب ديوانه وار او كه در من بود ، آخر كيست؟ كيست؟
به آسمان که نگاه ميکنم چشم هايش سرخ است از بس گريه کرد و تو نيامدي
رسم زندگي اين است يک روز کسي را دوست داري و روز بعد تنهائي به همين سادگي او رفته است و همه چيز تمام شده است مثل يک ميهماني که به آخر مي رسد و تو به حال خود رها مي شوي چرا غمگيني؟ اين رسم زندگيست تو نمي تواني آن را تغيير دهي
تَصميم گِرِفتَم آنقَدر کَمياب شَوَم تادِلي بَرايَم تَنگ شَوَد... وَلي آفسُوس کِ فَراموش شُدَم...!!!